آسمـان مـال مـن اسـت



دیشب حضرت حافظ گفت: ما آزموده‌ایم در این شهر بخت خویش . بیرون کشید باید از این ورطه رخت خویش» 

دیوان رو بستم. نذاشتم حرفش تموم بشه که من اگه می‌خواستم اینو بشنوم، سراغ حافظ نمی‌رفتم. بهش گفتم اینو باید میاوردی جلوی چشم من: بیا ای طایر دولت! بیاور مژده‌ی وصلی»

اشتباه نکنید؛ نه عاشق شدم و نه دلم برای مامانم اینا تنگ شده :)) فقط شونه‌هام درد گرفته از سنگینی باری که سال‌هاست به دوش می‌کشمش و دردی که قلبم رو مچاله کرده. دوست نداشتم این‌جا، بعد از این‌همه مدت این‌جوری بنویسم؛ ولی باید می‌نوشتم؛ که یادم نره چی بود و چی خواهد شد. 

Quiet morning, hot tea, yummy food, writing. Peace. Space. Ritual. (alex grazioli)


روایت اربعین و سفرکربلای پارسال:

۱. موقع دعاکردن و مناجات، طلب‌کار نیستم؛ نه که هیچی نخوام؛ ولی تعیین و تکلیف نمی‌کنم برای امام رضا(ع)؛ درددل‌هامو می‌گم و می‌سپرم به‌دست خودش که من رو بهتر از خودم می‌شناسه .
《سلمانی‌ات نیامده سنگش طلا شود
این‌جا نشسته‌ست تا که مسلمان شود.همین》

۲. مقید به رفتن پیش ضریح و پنجره‌فولاد نیستم؛ هر سفر فقط یکی، دو بار می‌رم داخل، برای عرض ارادت و احترام؛ باقی‌ش منو گوشه‌های صحن انقلاب پیدا می‌کنید.

۱+۲. حالا شما این دوتا رو جمع کنید باهم تا ببینید این جمله که:《پنجره فولاد رضا (ع) برات کربلا می‌ده》 برای من چیزی بیشتر از یه باور عوامانه و غیرواقعی نیست.
پارسال یادم نمیاد کی بود و کجا؛ ولی می‌دونم یه‌نفر -که خب قبولش داشتم - بهم گفت کربلامو از پنجره‌فولاد بگیرم. روز عید فطر بود و روز آخر سفر من. تنها بودم. باید سریع می‌رفتم تا به پرواز برسم؛ توی صحن باعجله راه می‌رفتم که یهو یاد این جمله افتادم و یه لحظه مکث کردم روبه‌روی پنجره‌فولاد؛ بی‌هیچ حس عرفانی و عجیبی، درنهایت ناامیدی و بی‌اعتقادی خواسته‌مو گفتم و راه افتادم.

۳. از اول محرم مامان هی می‌گفت:《اربعین امسال من بی تو نمی‌رم کربلا》
می‌خندیدم:《خب پس نمی‌ری! من سال کنکور بیام کربلا؟!》
پاسپورت رو تمدید کردم؛ ولی یقین داشتم آقای (مشاور کنکور) اجازه نمی‌دن. من انقدر ناامید بودم از رفتن که حتا حاضر نشدم این رو مطرح کنم. قرار شد مامان تلفن کنه و صحبت کنه. نه‌تنها مخالفت نکردن، که با راهنمایی‌هاشون معنویت این سفر رو خیلی خوب گره دادن با هدف‌های من.

۴. روز قبل از سفر فهمیدیم ویزاها مشکلی داره که احتمال نرفتن‌مون خیلی بیشتر از رفتنه. یقین پیدا کردم که نمی‌ریم. ولی رفتیم سر مرز و گیت‌ها رو با استرس و ترس وحشتناک یکی یکی رد کردیم و رسیدیم اون‌ور مرز.

۵.  ما کلا چهار روز زمان داشتیم. توی برنامه‌ریزی‌ها قرار بود بخشی‌ از مسیر رو با ماشین بریم، چون سفر اول من بود و آمادگی جسمانی‌م هم در خوشبینانه‌ترین حالت صفر بود؛ ولی سه‌تایی‌مون انگار با هر قدم انرژی‌مون بیشتر می‌شد. همه‌ی اتفاقات معجزه بود؛ هیچ‌چیزی عادی نبود؛ بی‌هیچ مانعی، از حرم امام علی(ع) تا بین‌الحرمین رو پیاده رفتیم.

۱۵. سفر مشهد قبلی -همین دوماه پیش-، اسم کربلا که میومد بی‌اراده برمی‌گشتم سمت پنجره‌فولاد؛ هنوزم به این المان‌های مادی عقیده ندارم؛ ولی یه امید ته دلم می‌گه:《حضرت (ع) این‌جا می‌نشست واسه‌ی امضای کربلا.》

امسال هم معجزه شد. از یه طرف درگیر دانشگاه بودم و از طرفی بلیت نبود برای اهواز. وسط کلاس، مامان زنگ زد و گفت یه دونه بلیت هست؛ ولی تا من وارد سایت شدم، تموم شد. نشسته بودم توی حیاط دانشکده. هیئت دانشگاه به سبک بوشهری‌ها سنج و دمام می‌زدن و گوشم بهشون بود و چشمم به سایت‌ها، دنبال بلیت. پیدا شد. یه دونه. گرفتمش. برنامه‌ی هیئت تموم شد. من شک ندارم، دیروز ظهر، امام حسین (ع) توی حیاط دانشکده‌ی ما، کنارم بود .

Image result for پنجره فولاد


همه‌ی خوشحالی نه، ده‌سالگی‌م این بود که شعر حفظ کنم و بشینم پای مشاعره‌دیدن و مشاعره‌کردن. گذشت و همه‌ی این سال‌ها خودم رو به ادبیات نزدیک‌تر کردم. کارکردن توی این حیطه، از آرزوهام بود و خوشحالم که حالا یکی‌، دوساله محقق شده. خبرگرفتن و خبرنگاری لذت‌بخشه، خاصه اگر برای شعر و ترانه و داستان باشه :) 

ما حالا یه خبرگزاری داریم که اولین خبرگزاری رسمی شعر و ترانه‌ست؛ حواس‌مون به ادبیات داستانی هم هست البته :))

ترنم شعر رو بخونید و همه‌ی کسایی که دوست دارن، معرفی کنید :)

ممنون و مچکر! 

taranomesher.ir


امشب رفتیم پردیس مگامال برای دیدن سرخپوست. یادداشت در رثای فوق‌العاده‌بودنش باشه برای بعد. بذارید الان یه چیزی رو تعریف کنم: به‌محض شروع فیلم خانم میان‌سالی که دو صندلی با من فاصله داشت، علاوه‌بر روسری‌ش -که قبل‌تر درآورده بود- مانتوی نخی و آزادش رو هم درآورد و با یه تاپ نشست به تماشا. اولش فکر کردم شاید قراره شلوغ‌کاری کنه؛ ولی هیچ اتفاقی نیفتاد و متین و آروم از فیلم لذت برد؛ تموم شد؛ قبل از روشن‌شدن چراغ‌ها، مانتوش رو پوشید و رفت. 

نمی‌دونم دلیل کارش چی بود؛ راستش فکر نمی‌کنم اون مانتو مانعی بود برای لذت‌بردن از فیلم؛ معنای اون کنش برای من فقط یک‌چیز بود:لج‌بازی»

شال هیچ وزنی نداره؛ مانتوی نخی همین‌طور؛ ولی این وسط دست پر زور قانون خیلی سنگینه؛ قانونی که معلوم نیست از کجا اومده و چه منطقی پشت زورش هست. قانونی که جای محجبه‌کردن، حجاب رو از سر همه کشید؛ بی اون‌که خانم‌ها بدونن چرا همیشه داشتنش و حالا چرا می‌خوان برش دارن. قانونی که حالا مارو انداخته به جون هم و خودش به‌تنهایی موضوع جنگ داخلیه. اغراق می‌کنم؟ اگر این‌طوری فکر می‌کنید، پس شک ندارم زن نیستید! 

چهل‌سال گذشته؛ نمی‌دونم چهل‌سال برای یک انقلاب، کافیه تا به بلوغ برسه یا نه؛ ولی حداقل توی این زمینه یه جوون پر شور و مطمئنه که فکر می‌کنه مثل اوایل زندگی‌ش جبر و دستور، راه‌گشای مشکلاتشه. اون جسارت نسل امروز رو نمی‌پذیره، یا اگه هم بپذیره زبان این نسل رو بلد نیست تا بهشون آرمان‌هاشو یادآوری کنه. 

 

ساده و بی‌تکلف  و البته خیلی آشفته از یه درد نوشتم؛ دردی که روزبه‌روز بدتر می‌شه. دردی که معلوم نیست درمانش به نفع بیماری باشه؛ یا بیمار! 

Related image


دوازده‌سال پیش. اسمش مرجان بود. لاغر و قدبلند؛ رنگ پوستش تیره بود و چشم‌هایش، خسته. یک فرقی با بقیه‌ی بچه‌های کلاس داشت اما چه فرقی؟ نفهمیدم. حداقل این را می‌دانم شور و شوق یک دختر کلاس اولی را نداشت. دلش می‌خواست بخندد اما توان نداشت؛ درعوض نگاه‌های نافذش آدم را می‌ترساند. انگار که حقی گردنش داشته باشی یا چنین چیزی. همیشه از چشم‌هایش فرار می‌کردم. 

دوستش داشتم؛ ولی زبان عربی‌اش مانع نزدیک‌شدن‌مان می‌شد. زبان هم را نمی‌فهمیدیم. به‌‌خاطر همین فارسیِ ضعیف‌اش بود که در درس ها لنگ می‌زد. 
یک‌شب رفته‌بودیم خانه‌ی دایی‌‌‌ام مهمانی. وقت برگشت، خانواده‌‌ی شلوغ‌شان را دیدم در پارکینگ. لباس‌های مندرس و کهنه‌شان عذابم داد. از آن‌ نگاه‌ها هم که تحویلم داد؛ من شرمنده‌تر شدم. فردایش به‌سختی کلمات فارسی پیدا کرد و همچین‌چیزی پرسید:
دیشب چرا اون‌جا بودین؟»
گفتم:اومده بودیم خونه‌ی دایی‌م؛ شما چی؟»
او هم وانمود کرد مهمان بودیم. چندروز بعد که سراغش را از زندایی گرفتم، گفت:سرایدار ساختمونن»
دنیا روی سرم خراب شد. آرزو می‌کردم زندگی‌مان را ببخشم به او؛ ولی از یک‌دختر کلاس اولی، فقط همین غصه‌خوردن برمی‌آمد. تلاشم را بیشتر کردم تا دوست شویم؛ ولی انگار دیواری بلند بین ما بود. دیواری که نه من ساخته‌بودم، نه او. 

 یک‌روز همهمه‌ پیچید در کلاس. جریان چه بود؟ یکی از بچه‌های کلاس گشته بود و از تک‌تک همکلاسی‌ها پرسیده بود:از خدا می‌ترسی؟»
و تنها مرجان گفته بود:نه»
فکر کردم چرا آدم باید از خدا بترسد؟ سکوت کردم که از قافله عقب نمانم. ظهر، هنوز کفش‌ها را در نیاورده و کیف را زمین‌‌نگذاشته، از مامان پرسیدم:آدم  چرا باید از خدا بترسه؟»
گفت:ما از خشم خدا می‌ترسیم، نه از خودش»
حساب کار آمد دستم. تا آخر سال نتوانستم یک جمله‌ی عربی بچینم و به مرجان بگویم:تو حق داری؛ خدا ترسناک نیست؛ ما ترسناکیم؛ مایی که شاید یک‌جایی، سهم تو رو از زندگی خوردیم.» حتا عربی این حدیث را بلد نبودم:نعمت فراوانی ندیدم، مگر این که در کنارش حقی ضایع شده باشد.*»
کاش بهش می‌گفتم: تو مرجانی؛ زیبا و گران‌بها. ولی شدنت و تنها چیزی که موند برات، نگاه‌های محکمت بود.»

 

* حدیث نقل شده از حضرت امیر (ع)


روایت اول

 دست‌کم از شیش، هفت سالگی منتظرش بودم. امروز رو می‌گم. همون‌سال‌ها، به‌شوق این‌که روز اولش می‌رم بینی‌مو عمل می‌کنم و کلاس رانندگی ثبت‌نام می‌کنم و بالاخره می‌رم توی دسته‌ی آدم‌بزرگا. چندسال بعدش به‌خیال این‌که بالاخره از شر مدرسه خلاص و به آغوش دانشگاه پناه می‌برم؛ حساب‌بانکی مستقل خودمو دارم و می‌تونم رای بدم. امروز؟ امروز به توهم ذهنی‌م از هیجده‌سالگی فکر می‌کنم. توهم  کوه بلند و خوش‌منظره‌ای که دقیقن امروز فتح می‌شه. ولی حالا، درست توی مرز بین هیجده و نوزده، قلبم از ترس به تپش می‌افته. ترس آینده. ترس صعود کوهی که از امروز تازه باید شروعش کنم؛ شیبش زیاده و  یه‌جاهایی‌ش سبزه و یه‌جاهایی‌ش خشک یا صخره‌ای؛ و قله‌ش نامعلوم! کوله‌م رو پرمی‌کنم از تجربه‌های این چندسال. شیرینی همه‌ی خوشی‌ها رو ذخیره می‌کنم برای روزهای تلخ و درس‌های زخم‌ها و سختی‌های پاس‌شده رو تهِ حافظه‌م، برای روزهای امتحان. از امروز برای من زندگی، جدی جدی شروع می‌شه. دیگه به‌‌راحتی خطا نمی‌کنم؛ ولی ریسک‌پذیرتر می‌شم. احساساتم رو عمیق‌تر می‌کنم؛ و منطقم رو چیره‌تر. صبورتر و مهربون‌تر و بامعرفت‌تر می‌شم و البته محکم‌تر و جنگجوتر. 

راه‌مو با دوتا سوال بزرگِ خدا از من چی می‌خواد؟» و من از زندگی چی می‌خوام؟» پیدا می‌کنم و رد قدم‌های آدم‌های بزرگ رو می‌گیرم. البته" جا پای هیچ‌کدوم‌شون نمی‌ذارم! من مسیر خودمو می‌رم!

+ روایت دوم، از زبون حضرت مادره. همه‌ی اون‌چیزی رو که قلب من تحمل نداشت درباره‌ بابا و نبودنش توی مهم‌ترین روز زندگی من بنویسه، اون نوشت. دعوت می‌کنم ادامه‌ی مطلب رو هم بخونید. 

ادامه مطلب

تبلیغات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

مشاوره و خدمات مهندسی و مدیریت ساخت |ضریب| جوشکاری فرهاد ابزار دست بانو اهلِ یقین قیمت وسایزهای دستگاه عرق گیری خانگی دستگاه گلاب گیری تقطیر خانگی پوچی عقیله عشق عطرِ حــرمِ یــار اندروید کده